آیدین عزیزمآیدین عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آیلین عزیزمآیلین عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات پسرم

خاطره مهد کودک آیدین جون

داریم میریم مهد اینجا خوشحالی سلام عزیز مامان دلبر مامان خوشگل مامان امسال 6 آبان بود دیدم خیلی تو خونه اذییت میکنی منو، همش می یومدی به من گیر میدادی بیا اینو بده این کارو کن خیلی بهانه های مختلف رفتم مهد کودک گلهای بنفشه شرایطشو پرسیدم و اومدم به بابایی گفتم بابایی هم قبول کرد و با هم ساعت 12:30 ظهر ،6 آبان بود رفیتیم که اسمتو بنویسم رفتیم داخل مهد سریع ذوق زده شده بودی رفتی سراغ سرسره منم همش میگفتم آیدین بیا  اصلا" گوش نمی دادی اون خانومه که مسئول ثبت نام بود گفت ولش کن بزار بازی کنه منم همش تو دلم میترسیدم میگفتم نکنه بیفتی خلاصه ثبت نام کردمو و شهریه دادم میخواستیم بیام خونه هر کاری کردم که بیای دست بر دار نبود...
18 آذر 1392

اولین برف پاییزی

سلام عزیزم چند روزی هست که وقت نکردم برات مطلب یادگاری بنویسم ،چون دارم برات بافتنی می بافم اولین باره دارم اینکارو انجام میدم هر وقت تموم شد حتما عکسشو برات میزام روز چهارشنبه ای که برف اومد خیلی خوش گذشت صبحش تا ساعت 10 خوابیدیم و صبح بابایی منو بیدار کرده میگه نیره پاشو برف  اومده گفتم ولم کن بابا مگه مثل قبله که دانش آموز بودیم تا برف می یومد خوشحال میشدیم میگفتیم آخ جون برف اومده امروز تعطیل هستیم الان که دیگه دانش آموز نیستیم خوشحال بشیم ولی خوب عزیزم همین که برف می یاد نعمته خیلی خوش میگذره با آیدین جون برم برف بازی کنم ناهار که خوردیم دو تایی آیدین جون خوابید و بعداظهر که بیدار شدی گفتی مامانی برف رو ببینیم&nb...
18 آذر 1392

شعر دوم آیدین

چشم چشم دو تا  گوش موهاش نشه پراموش چشم چشم دو تا گوش موهاش نشه پراموش چشم چشم  دو ابرو دباغو دهن یه گیدو الهی من قربونت برم  اون بیل اسباب بازی رو کردی میکروفن بعضی اوقات درست میخونی ولی بعضی اوقات اینجوری میخونی همش تکرار میکنی. ...
6 آذر 1392

شعر آیدین جون

سسیدیم و سسیدیم (رسیدیم و رسیدیم ) کاش که نمیسسیدیم (کاش که نمیرسیدیم ) تو راه بودیم هوش بودیم (تو راه بودیم خوش بودیم) سوار بوله(لاک پشت ) بودیم (سوار لاک پشت بودیم ) ...
6 آذر 1392

عکس آیدین

گریه کردی که باید بریم دریا آیــــــــــــــــــــــــــــدیـــــــــــــــــن آقای لجبـــــــــــــــــــــــاز     آیدین با لباس علی اصغر در کنار دریا آیدین و ابوالفضل پسر عمو ...
6 آذر 1392

تاسوعا و عاشورا

  سلام قربونت برم امسال هم سومین سالی که لباس حضرت علی اصغر رو تنت کردم امسال هم مثل سالهای قبل رفتیم شمال خونه ننه شب اول که با ننینا میخواستیم بریم بشینیم تو قسمت زنونه شما با من نیومدی گفتی میخوام با ابوالفضل و بابا برم تو قسمت مردونه رفتی و منم با زن عموینا رفتم ٠داخل بعد از نیم ساعت بابا زنگ زد گفت بیا آیدین رو ببر نمیمونه داخل خانوما هم نمییومدی مجبور شدیم رفتیم داخل ماشین جلوی مسجد نشستیم اینقدر داخل ماشین شلوغ کردی که مجبور شدم به بابا زنگ زدم اومد و رفتیم خونه ننه خلاصه روز عاشورا یعنی روز ٥ شنبه به بابا گفتم لباس آیدین و بپوشونم ببرش داخل مسجد و نذرم ادا بشه اینقدر گریه کردی که من این لباسهارو نمیپوشم لج کردی بابا هم عصبانی ...
1 آذر 1392
1